داستان از جایی شروع میشه که داخل یکی از مهمونیهایی که بهعنوان خدمتگزار حضور داشتم، نظری رو جلب کردم که نباید جلب میشد…
—-✿❀بخشی از متن رمان❀✿—-
یکی دوبار این کافه اومده بودم. ماه های اول که از دست بهزاد راحت شده بودم مثل عقده ای ها تموم جاهایی که دوست داشتم برم رو رفتم. یکی از جاهایی که دوست داشتم برم کافی شاپ بود. جایی که من تا سه ماه پیش حتی رنگش هم ندیده بودم.
شاهان تاد من رو به میز خالی که نزدیک در ورودی کافه بود برد. قبل اینکه اقدامی برای عقب کشیدن صندلی بکنم صندلیم رو عقب کشید.
-بفرمایید ماهک خانوم.
روی صندلی نشستم و با خجالت تشکر ریزی کردم. مقابلم روی صندلی نشست و گفت: ناراحت نمیشید که من شما رو ماهک صدا کنم؟
به صورتش خیره شدم، این مرد دنبال چه چیزی بود؟ میخواست من رو گول بزنه یا واقعا هدف دیگهای پشت تمام رفتارش بود؟
-ممنون میشم بنده رو نوری صدا بزنید. زیاد مایل به شنیدن اسمم از اشخاص غریبه نیستم.
ابرویش ناخودآگاه بالا پرید. فکر کنم توقع نداشت دختر تقریبا ترسویی مثل من اینقدر رک و صریح حرفش رو بزنه. سری تکون داد و گفت: متوجه شدم.
منو رو اول جلوی من گرفت و گفت: چی دوست دارید سفارش بدم؟
بدون نگاه کردن به منو گفتم: من صبحانه خوردم پس اگر امکانش هست لطفا حرفتون رو بزنید که من خیلی کار دارم.
فکر کنم کمی از لجبازی من حرصش گرفته بود. چون لبهاش روی هم فشار داد و گفت: اشکال نداره به سلیقه ی خودم چیزی سفارش بدم؟
چی فکر میکردم چی شد! مرد مصمم و لجبازی به نظر میرسید. جوابی به سوالش ندادم، به جاش به دستام خیره شدم، پوست دستم خشکه زده بود و ناخن هام کمی شکسته بود. به خواست خودش دو لیوان لاته سفارش داد و تاکید کرد خیلی زود سفارشمون رو بیارند. فکر کنم چون من خیلی تاکید کردم زود میخوام برم برای همین به کارکن اونجا گفت سریع سفارش ما رو آماده کنند.
دستش رو روی میز گذاشت و گفت: من سومین باری بود که به اون خونه میرفتم.
فوری گفتم: به من چه ربطی داره؟
-شاید میخواستم ذهن شما رو از این موضوع منحرف کنم که بنده شخص بدی نیستم انچنان. اگر دو بار قبل هم به اونجا رفتم کار حرامی انجام ندادم و صیغه کردم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.