من فرهاد صوفی بعداز دوسال و بردن بزرگترین مسابقه رالی ترکیه، به خونه برگشتم. هنوز لباسهای مسابقمو درنیاورده بودم که گفتن باید رخت دامادی به تن کنی!! تا از بی آبرو شدن عروسی که قرار بود عروس برادرش بشه جلوگیری کنم!!
—-✿❀بخشی از متن رمان❀✿—-
تا به حال با ماشین اتومات، رانندگی نکرده بودم و حتی هیچکدام از دکمه ها و تنظیماتش را بلد نبودم. گواهینامه رانندگی ام را هم همان چندسال پیش به خاطر کمک به پدرم گرفتم. اولین و آخرین ماشینی که تخصصم در رانندگی اش بود، همان وانت و پراید پدرم بود که تابستانها، میوهای باغ را جعبه جعبه در آن می چیدم و گاهی به شهر می آوردم.
صدای فرهاد مرا از افکارم بیرون کشید.
_ بیخودی انرژی مصرف نکن دُخی … دکمه استارتو بزن و فقط بِگاز…
نگاهی از آینه جلویم به او که روی صندلی عقب دراز کشیده بود، کردم و دکمه استارت را زدم. ماشین کم کم که حرکت کرد، پایم را روی پدال گاز فشردم. لامصب عجب چیزی بود! با یک نیش گاز، می تازید. کمی که حرکت کردم، از اضطرابم کم شد و دست و پایم به فرمان و پدال گاز عادت کرد. سکوتی در ماشین حکمفرما بود. همان لحظه صدایی از فرهاد درآمد.
_ اون دیوونه کی بود این بلا رو سرم آورد؟
سوالش ناگهانی بود. جا خوردم؛ ولی دستپاچه نشدم.
_ دونستنش دردی رو دوا نمی کنه.
تکانی به خودش داد و نفرت انگیز نیم خیز شد و بهم توپید:
_ سوووس مااااس…زده ناکارم کرده؛ اونوفت می گی دردیو دوا نمی کنه؟؟…
از آینه روبرو نگاهش کردم. می توانستم شخصیت بذله گو و پرانرژی را در پسِ آن چهره عاصی شده، ببینم.
دستش را روی جای زخم و بخیه هایش گذاشت.
_ چون مطمئنم آشناس، شکایتی نکردم! والّا گذشت توی کارم نبوده و نیس.
نمی دانم باید چی جوابش را بدهم. بگویم ژیار چرا دست بردارم نیست! چرا سایه اش اینقدر روی زندگی ام سنگینی می کند و من چاره ای جز پذیرشش ندارم!
هنوز حرفی نزده بودم و توی ذهنم داشتم آن حرفها را حلاجی می کردم که در جواب خودش، به حرف آمد.
پوفی کشیدم.
_ من هیچ وقت ازش خوشم نیومده… اگرم خواب و خیالی داشته، تو مغز کوچیک خودش بوده و بس!
دستانم روی فرمان ماشین به لرزش درآمد. انگار فرهاد حالم را فهمید که دیگر ساکت شد و بحث را ادامه نداد. من هم با فشار سنگینی که تمام آن چند روز به مغزم وارد شده بود، سکوت کرده و به رانندگی ام ادامه دادم. تمام آن اتفاقات ناگوار و شوک برانگیز در فاصله چند روز برایم رقم خورد. گاهی احساس می کردم نسبت به سن کمی که دارم؛ اما دختر قوی و پرتلاشی هستم و هیچوقت اجازه نمی دهم، فشار زندگی از پا دَرم آورد. شاید اگر هر دختر دیگری به جای من بود، خودش را می باخت و در آن روزها کارش فقط گریه کردن بود؛ ولی من جز آن دخترها نبودم که با هر بشکنی به قهقهه بیفتم و با یک ابرو بالا انداختنی، اشکم سرازیر شود!
نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم بود؟ مادر و پدر فرهاد فقط می خواستند مارا از روستایمان دور کنند. من تا به آن روز، چندبار بیشتر به تهران نرفته بودم. فرزین قول رفتن به آنجا و زندگی پرزرق و برق را قبلاً بهم داده بود؛ اما حالا که ورق برگشته بود نمی دانم باید با فرهاد کجا می رفتم!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.