پریزاد، دختری که داره با مشکلات زندگیش دست و پنجه نرم می کنه و امیدی به حل شدنشون نداره و آرامش خودش رو توی مرگ می بینه تو اوج نا امیدی توی تاریک قلبش یه روزنه نور بهش چشمک می زنه و امید رو به زندگیش میاره
—-✿❀ مقدمه ❀✿—-
وقتی تو باشی،
زندگی برایم زیباست؛ عاشقی برایم با معناست.
وقتی تو باشی،
قلبم بی آرزوست، ای تنها آرزوی من در لحظههای تنهایی!
وقتی تو عزیز دلم باشی،
همدمم باشی،
سر پناهم باشی،
طلوع آفتاب برایم آغاز یک روز پر خاطره دیگر با تو است.
تو هستی، برای من تا آخرش هستی؛ همه هستیم هستی.
حالا من هستم و یک عشق پاک در قلبم.
وقتی تو باشی،
عشق در وجودم همیشه زنده است.
—-✿❀ بخشی از رمان سینِ سرنوشت ❀✿—-
_ دخترم تو چند سالته؟
_ برای چی می پرسین؟
_ مهمه!
_ بیست و دو سالمه.
_ خوب پس هنوز خیلی جوونی و روحیه خوبی داری!
_ دکتر می شه تو لفافه حرف نزنین و بگین که منظورتون چیه؟
دکتر برگه آزمایش رور وی میز گذاشت و گفت:
_ دخترم متاسفانه باید بهت یه خبری بدم.
شالم رو روی سرم مرتب کردم؛ کمی به جلوی صندلی اومدم و با دلهره گفتم:
پاسخ دهید!