بی ربط گفتم:
بچه ها پسر خالم بردیا.
بردیا ناچار سری تکون داد و سالم کرد.مهرناز و ساره هردو اخم به صورتشون نشوندن و
آروم سالم کردن.پکر گفتم:
نمیای تو بردیا؟مامان اگه بفهمه دعوتت نکردم خونه منو میکشه.بیا تو.
اخماش تو هم رفت.این یعنی خودم هیچ عالقه ای به اومدنش ندارم.سری تکون دادو
گفت:
منتظرت بودم از دانشگاه برگردی!
ساره و مهرناز داخل شد و گفتن:
ما میریم.تو هم بیا!
من بی حال رو به بردیا گفتم:
که چی بشه؟
– یعنی چی؟
– منتظر بودی که چی بشه؟
– که حرف بزنیم.راجع به…
– راجع به چی؟بردیا باور کن هیچ عالقه ای ندارم بشنوم
– نمیخوام ازم دلخور باشی
پوزخندی زدمو گفتم:
دلخور؟
– ببین همش یه بچه بازی بود!فقط میخواستم…
– اینو خودم هم میدونم.خواستت هم مهم نیست.االن هیچی مهم نیست!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.