میان تاریکی اتاق ، خیره به سقف بالای سرم بودم ولی چشم هایم تنها صورت او را می
دید . . . ابروهایش که کمانی تر شده بود و خنجر می کشید به قلب سردم . . هنوز هم نگاه هایش
دل و دینم را به بازی می گرفت . . . کاش می خندید . . کاش لحظه ای برایم از ته دل و با رضایت
می خندید تا حداقل برای خواب هایم ، برای آرامش شبانگاهم مسکنی داشته باشم . . نه اینکه
پوزخندهایش ، تمسخر میان کلامش ، طعنه هایش را به یاد بیاورم و هر لحظه کابوسی انباشته
شود بر حجم سیاهی خاطراتم . . .
در باز شد . . هیکل موزون و ناز قدم هایش را از صد فرسخی می شناختم چه رسد از میان
تاریکی و یک متری !
لبه ی تخت نشست ، آرام گفت :
– خوبی عزیــزم ؟
آه کشیدم . . خدایا ، جهنمت را به جان می خرم برای رهایی از این دنیا . . حتی اگر
بهشت برین هم باشد ، جایی که اینگونه عذاب بکشم را نمی خواهم !
صورتش نزدیک صورتم ایستاد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.