روی تخت نشستم و به ساعت دیواری نگاهی انداختم. از نه گذشته بود!
پوفی کشیدم و بلند شدم و توی سرویس اتاق دست و صورتم را شستم.
مانتو ام را پوشیدم و شال همرنگش را روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. یک روز دیگه شروع شد.
روزی که باز از صبح تا شب بیرون از خانه میگزروندم تا کمتر اهالی این خانه را ببینم!
آروم آروم از پله ها پایین رفتم که با دیدنش تمام حس خوبم پر کشید و پر از خشم و نفرت شدم.
ثریا روی مبل لم داده بود و پاهای بلندش را روی هم انداخته و به مجله ی توی دستش نگاه میکرد.
نگاهم را با نفرت ازش گرفتم. از جلویش گذشتم و رفتم سمت در که صدایش را شنیدم که گفت :
-ستاره جان .
صورتم را در هم کشیدم و دستهایم مشت شد.
جان! خدایا اگر روزی جان این آدم بودم خواهشا جانم را بگیر!
بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
صدایش را از پشت سر و خیلی نزدیک شنیدم:
-پدرت گفت خونه بمونی کارت داره.
فورا برگشتمو نگاهش کردم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.