با اشارهی پزشک جوان چانهام را روی محل مخصوص دستگاه گذاشتم و پیشانیام را هم به قسمت قوس دار بالای آن تکیه دادم.
دانلود رمان ساقی برای کامپیوتر و اندروید
دانلود رمان ساقی برای کامپیوتر و اندروید
—-✿❀نام کتاب: ساقی❀✿—-
—-✿❀نویسنده: زینب عامل❀✿—-
—-✿❀ژانر: عاشقانه❀✿—-
—-✿❀خلاصه❀✿—-
ساقی یه دختر مظلوم که بخاطر کار و نیازی که به کار داره میره تو شرکت نامزد دوستش استخدام میشه… و آراز یه مرد وحشی خوی و پولدار که رییس ساقی میشه و بعد از اینکه نامزدش تو روز عروسی فرار کرد برای انتقام سراغ ساقی میره چون فکر میکنه از طرف نامزدش برای جاسوسی تو شرکتش اومده…
—-✿❀بخشی از متن رمان❀✿—-
با اشارهی پزشک جوان چانهام را روی محل مخصوص دستگاه گذاشتم و پیشانیام را هم به قسمت قوس دار بالای آن تکیه دادم.
دکتر در حالیکه در طرف دیگر دستگاه نشسته بود گفت:
_ پلک نزن و خیره به تصویر نگاه کن.
اطلاعت کردم. تصویر محو خانهای در محوطهای سبز رنگ بعد از چند ثانیه واضح شد و دوباره تار گشت.
بعد از چند ثانیه دکتر با لبخند از جایش بلند شد و من هم عقب کشیدم.
_ خداروشکر مثل سری قبله! چشات ضعیف تر نشده.
افروز و نسیم مقابلم نشسته بودند. بعد از حرف دکتر افروز با حالت شیطنت آمیزی تکرار کرد:
_ وای جدا خداروشکر!
نسیم خندهاش را به سختی کنترل کرد و من بعد از اینکه عینکم را دوباره به چشم زدم و چشم غرهای سمت افروز روانه کردم سمت دکتر که لبخند گوشهی لبش نشان میداد متوجه شیطنت افروز شده است برگشتم.
_ ممنونم آقای دکتر! فقط من میخوام فریم عینکمو عوض کنم. فکر کنم به نسخهی شما احتیاج داشته باشم.
لبخندش وسعت گرفت.
_ اونم چشم.
چیزی را روی کاغذ نوشت که احتمال میدادم نمرهی عینکم باشد و بعد مهرش را زیرش زد و برگه را به دستم داد.
با تشکری برگه را از دستش گرفتم و همین که خواستم عقب گرد کنم گفت:
_ ساقی خانوم.
متعجب سرم را سمتش چرخاندم! این اولین بار بود که اسمم را صدا میکرد!
چند سالی میشد به مطبش رفت و آمد داشتم. قبلا وقتی با حاج بابا یا ساعد به مطبش میآمدم حتی مستقیم نگاهم نمیکرد چه رسد به آن که اسمم را صدا بزند، اما امروز پشت سر هم لبخند میزد و حالا هم که اسم کوچکم را صدا کرده بود!
دکتر فخر پسر یکی از دوستان حاج بابا بود. احتمالا پدرش از اخلاق های خاص بابا و ساعد به او گفته بود که مقابل حاج بابا رعایت میکرد.
منتظر جواب من نماند و کارتی را سمتم گرفت و گفت:
_ این کارت منه. آدرس عینک فروشیمون هم روش نوشته شده. تشریف ببرین اونجا من میسپرم به بچه ها که به کارتون رسیدگی کنند. شماره موبایلمو هم پشت کارت نوشتم مشکلی بود تماس بگیرین باهام!
بین گرفتن و نگرفتن کارت مردد ماندم!
من نیازی به معرفی عینک فروشی از طرف او نداشتم.
مکثم کمی طولانی شد و قبل از اینکه بتوانم به دستم تکانی بدهم افروز از پشت سریع خودش را به من رساند و کارت را از دست دکتر گرفت.
_ وای خیلی ممنونم آقای دکتر. برای نسیمم که عینک نوشتین. میریم از همین جایی که شما معرفی کردین میخریم. شما هم بسپرین یه تخفیف خوب بهمون بدن!
دکتر فخر اخم مختصری روی پیشانیاش نشاند و سرش را تکان داد. نفهمیدم بخاطر اینکه افروز کارت را گرفته بود اخم کرده بود یا از جملهی آخر افروز خوشش نیامده بود.
نفس کوتاهی کشیدم. افروز شیطنت هایش تمامی نداشت.
_ خیلی ممنونم آقای دکتر. ما میریم با اجازتون.
از جایش بلند شد و برای بار هزارم لبخند زد و گفت:
_ خواهش میکنم. به حاج آقا و ساعد جان سلام برسونین.
با این جملهی دکتر نسیم دیگر ماندن بیش از آن را جایز ندانست و جلوتر از ما از اتاق خارج شد.
نتوانسته بود خندهاش را کنترل کند. برای ما که به جرز دیوار هم میخندیدیم این خنده ها غیر طبیعی نبودند!
چشمی گفتم و بازوی افروز را گرفتم تا ما هم بیرون برویم اما افروز میمرد اگر کرم نمیریخت.
با لبخندی که بیشتر نمایشی بود نگاهش را سمت دکتر فخر گرداند.
_ شما هم سلام به خانواده برسونین.
فقط ابروهای بالا رفتهی دکتر را دیدم و دیگر اجازه ندادم افروز بیش از این آتش بسوزاند و بازویش را کشیدم و از اتاق بیرون آمدیم و در را پشت سرمان بستم.
نسیم در کنار میز منشی که دقیقا مقابلمان قرار داشت منتظرمان ایستاده بود.
افروز آخرین کنایه هایش را روانهی منشی بدبخت کرد.
_ وای خانوم چقدر دکترتون خوبه آخه! خدا از بزرگی کمتون نکنه.
نسیم به کمکم آمد و بازوی دیگر افروز را گرفت و با هر مصیبتی بود از مطب دکتر فخر بیرون آمدیم.
به محض بیرون آمدن دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و هر سه زیر خنده زدیم!
میان خنده هایم با حرصی ساختگی گفتم:
_ بترکی افروز آبرو نذاشتی برام. اون حرفا چی بود گفتی آخه؟
جلوتر از ما از پله ها پایین رفت و کارتی که از دکتر فخر گرفته بود را مقابل چشمانش گرفت و گفت:
_ دکتر بهزاد فخر متخصص جنتلمنی و جذابیت و همچنین مخ زنی در زمان عدم حضور حاج بابا و ساعد از کانادا.
نسیم با خنده ادامهی حرف افروز را گرفت.
_ خدایی چقدر دکتر خفن و جذابی بود.
—-✿❀پیشنهاد سایت ماه رمان❀✿—-
دانلود رمان شلیک آخر برای کامپیوتر واندروید
دانلود رمان باد افراه برای کامپیوتر و اندروید
دانلود رمان عاشقانهخواندن
دانلود رمان شورشی
قدرت گرفته از افزونه نوشتههای مرتبط هوشمند
پاسخ دهید!