…*دانلود رمان زیر خاکی قلبم*…

—-✿❀ نویسنده: فاطمه اسماعیلی ❀✿—-
—-✿❀ ژانر: عاشقانه ❀✿—-
—-✿❀ تعداد صفحات: 130 ❀✿—-
—-✿❀ خلاصه ❀✿—-

در زندگی همه‌ی ما کسانی هستند که آن‌قدر به ما محبت و عشق ارزانی داشته‌اند که برای ما حق شد و برای آن‌ها وظیفه…
آن‌ها همان‌هایی هستند که زیر رهگذران زندگی‌مان مدفون شده‌اند؛ همان زیرخاکی‌هایی که زیر غبار بی‌معرفتی ما جان می‌دهند و آن وقت است که عمق نبودنشان بد تیر می‌کشد.

—-✿❀ بخشی از رمان زیر خاکی قلبم ❀✿—-

– نمی خوام چندسال عمرم رو با چند تا کاغذ حروم کنم و بعد برسم به همین جایی که هستم.
کف دستش را با عصبان یت به می ز زد و گفت: مثال تو این چند سال چند تا اتم بیشتر می شکافی که با
درس خوندن وقتت حروم میشه؟!
مامان با لحن ملتمسانه دستش را گرفت.
– تو رو خدا آروم باش!
نگاهم در دستانشان قفل شد.
آنقدر عصبانی بودم که اختیار زبانم را نداشتم.
– نه، ولی چند بار بیشتر دست اون ی که دوستش دارم می شینه رو دستم.
هر دو با بهت به من نگاه کردند.
مغزم حرفم را حّال ی کرد؛ خجالت زده سر فرود آوردم و قبل از ا ینکه از بهت در آی ند به سمت در تازه ج
خروجی پا تند کردم.
مستقیم به سمت مدرسه زهرا راندم.
جای پارک پیدا نکردم و مجبور شدم دو تا کوچه باالتر پارکش کنم.
فکرم بدجور به هم ریخته بود، باید کمی قدم میزدم.
کاپشن چرم مشکی ام را از صندل ی شاگرد گرفتم و پیاده شدم.
سرما به یک باره به طرفم هجوم آورد. کاشپن را پوشیدم و کالهش را نیز سر کردم اما گرمای آرامش
بخشش ناچیزتر از آن بود که آشفتگی درونم را آرام کند.
قدم زنان به سمت پارک کنار مدرسه رفتم؛ پارک که چه عرض کنم محّوطهی کوچکی که شامل چند
نیمکت و تعدادی درخت قد و ن یمقد می شد که آن هم برای این شهر خاکستری غن یمتی بود و این
ساعت از روز برای پسران عّالف و عاشقی چون من پاتق…

بر روی نیمکتی نشستم و به ظاهر مشغول دیدن شیطنت های همجنس های خودم اما در باطن غرق
اتفاقات خوشایند و ناخوشایند احتمال ی آینده بودم.
آنقدر فکری شده بودم که زمان را گم کرده بودم و با سر و صدای دخترانی که از قفس آزاد شده
بودند به ساعت در دستم نگاهی کردم؛ باورم نمیشد که چند ساعت گذشته باشد.
با صداهای آشنایی سرم را بلند کردم و به او که همچون کودکان باال و پایین م ی پرید و در حال حرف
زدن با یگانه بود نگاه کردم.
آشفتگی درونم در حال پر کشیدن بود که پسری هیکل ی و فشن که پشتت به من بود به سمت آن ها
رفت.
با دیدن برخورد دوستانه و لب های خندانشان دستهای مشت شدهام فشردهتر شد؛ آن قدر که نبض
زدنهایش را به خوبی احساس م ی کردم.
به سرعت خود را به آنها رساندم. هم چون بمب ساعتی آماده ی انفجار بودم.
تازه متوجه من شده بودند اما بدون این که تغییر موضع دهند ن یش بازشان بازتر شد و عصبانی ت من
بیشتر…
به یک قدمی آن ها رسیدم و مشتم را بلند کردم که به سمتم چرخید .
چشمهایم را بستم تا کمی آرام شوم. نفس حبس شده ام را آرام بی رون فرستادم و چشمهای م را باز
کردم.
بنیام ین به مشت های در هوا خشکیده ام نگاهی کرد و دست راستش را مشت کرد و به مشتم کوبید
و با خنده گفت: سالم رفیق بی معرفت.
مشتم را باز کردم و الی موهایم فرو کردم و پوف بلند و کالفه ای کردم.
دخترها که تازه از بهت در آمده بودند سالم کردند.
بعد از جواب دادن به آنها با عصبانّیت به بنی امین نگاه کردم و گفتم: این جا چیکار م ی کنی؟!

خواندن
دانلود رمان آخرین شعله شمع

—-✿❀پیشنهاد سایت ماه رمان❀✿—-

 

دانلود رمان عاشقانه
به این پست امتیاز دهید.
دانلود رمان زیر خاکی قلبم
3.5 از 50 رای
مطالب زیر را حتما بخوانید

پاسخ دهید!

  1. Asalbanoo

    دوشنبه , ۵ خرداد ۱۳۹۹

    رمان عالیییییی بود خوشم اومد از رمانتون دستتون درد نکنه نویسنده عزیز😍❤