آن گاه که در چنگالِ سرد و حریصِ مرگ، اسیر می شوی…
آن گاه که سیاهی بر وجودت غالب می شود و گمان می کنی راهِ گریزی نیست…
اما ناگاه دستی مهربان به سمت تو دراز می شود، دست خداوند بخشنده و مهربان…
بخشی از داستان:
..به این فکر میکردم که چیزی به اسم عطوفت وحس مادرانه تو وجودش
بوده یانه؟
مرتضی سرشو پایین انداخته بود وچیزی نمیگفت…نزدیکش رفتمو دستمو رو بازوش گذاشتم
وباارامش گفتم”مرتضی؟”
باغم نیشخندی زد وگفت”دیگه بهم نمیگی داداش”
بعد اهی کشید وبه خودش جواب داد”بایدم نگی چون من داداشت نیستم”
اشکی از گوشه چشمم چکید..با بغض گفتم”اینو نگو..تو هنوزم داداشمی”
به سمتم برگشت..غم نگاهش رو قلبم سنگینی میکرد..مرتضی ناجی من بود..ناجی که اگه نبود
من تو همون روز سرد اسیر مرگ میشدم..که اگه نبود دیگه دریایی نبود…
ناخوادگاه سوالی پرسیدم”چرا منو ول نکردی؟..چرا دلت برای کسی که پدرومادرش بهش رحم
نکردن رحم اومد؟”
نگاهشو به نگاهم گره زد”وقتی صدای ناله ضعیفتو شنیدم فکر کردم صدای بچه گربه ایه که تو
سرما گیر افتاده اما وقتی به صدا نزدیک شدم تورو دیدم..یه نوزاد ضعیف که تنها حفاظش یه
ملحفه نازک بود..خیلی میترسیدم بغلت کنم…حتی کمی منتظر موندم تا شاید پدرومادرت بیان
اما خبری نشد…وقتی بغلت گرفتم تو مشتای کوچولوتو گره زده بودی به پیرهنم..همون موقع بود
که مهرت گره خورد به قلبم..همون روز شدی خواهرم…مامان وبابا خیلی دنبال پدرومادرت گشتن
ولی خبری نشد…خواستن تحویلت بدن بهزیستی ولی اینقدر گریه والتماس کردم که منصرف
شدن…بدجور بهت وابسته شده بودم..مامان وبابا هم همینطور ولی میترسیدن پدرومادرت
پیداشون شه واون زمان اونقدر بهت وابسته بشیم که نتونیم ازت جداشیم”
دستمو میون دستش جا دادم وگفتم”من االنم پیشتونم ..همیشه هستم همونطور که شما بودین”
غم نگاهش بیشتر شد وخواست چیزی بگه که انگار منصرف شد ولب فرو بست…چیزی نگفت اما
سنگینی حرفِ روی دلشو از نگاهش خوندم..سکوت کردم وباخودم گفتم اگه نمیگه پس چیزیه
پاسخ دهید!