داستان رز مشکی درمورد دو جوان که هر دو از یک زخم مشترک رنج میبرند و در پی انتقام میکوشند، دیگری را حفظ کنند…
—-✿❀ مقدمه ❀✿—-
رز مشکی روایتگر داستان یه زن و مرد پختهست که خبری از گونههای سرخ شده بعد از اولین بوسه و رفتن به شهر بازی نیست… زن و مرد جا افتادهای که کلکلهای عاشقونه نمیکنن و توی رستورانهای لوکس قرار نمیذارن.
مادری که بچهش از بطن خودش نیست ولی براش از مادری کم نذاشته؛ زنی که توی سنی قرار داره و میتونه به فکر لوکسترین ماشینها و مارکترین لوازم آرایشی باشه، ولی دنیا اون رو تبدیل به کسی کرد که فکر و ذکرش شد «انتقام»
پسری که با دستهاش عزیزترینهاش رو خاک کرد. با صدای بی صدا مثل یه کوه بلند. مثل یه خواب کوتاه. یه مرد بود؛ یه مرد با دستهای فقیر؛ با چشمهای محروم. با پاهای خسته… یه مرد بود یه مرد!
پ.ن: سلام دوستان یهخورده باهاتون حرف دارم. این اولین رمان منه و به پیشنهاد یکی از دوستهام براتون میذارمش. ازتون تنها توقعی که دارم اینه که حتما نظرتون رو بهم بگین؛ چون خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنین برام مهمه و ازتون خواهش میکنم، چون اولین رمانمه و من تو نوشتن خیلی حرفهای نیستم، ازم توقع چیز زیادی نداشته باشین. ممنون، دوستون دارم!
—-✿❀بخشی از رمان رز سیاه❀✿—-
راوی«
نهصد و نود و شش، نهصد و نود و هفت، نهصد و نود و هشت، نهصد و نود و نه، هزار!
بعد از گفتن هزار، توی ذهنش صدای زنی طنین انداخت که خبر از نشستن هواپیما درخاک «ایران» میداد.
کمی سرش را کج کرد و خیره به دخترکی با موی بلوند و بلند که سرش روی شانه او قرار داشت، شد.
»دلارام«
با چشم دنبال فرزاد گشتم و دیدمش که از دور دستش رو برام تکون میداد. دست نهال رو محکمتر گرفتم و راه افتادیم سمت فرزاد. چند دقیقه بعد از اظهار خوشحالی کردن، راه افتادیم سمت خونهای که برام خریده بود.
با صدای آرومی گفت:
– میخوای توی شهر دور بزنی؟ خیلی چیزها عوض شده.
سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم و آروم پرسیدم:
– خبری نیست؟
با چشمش به نهال اشاره کرد و گفت:
– کار باشه واسه خونه!
نهال به فرانسوی و انگلیسی کاملا مسلط بود و فارسی رو میفهمید؛ ولی دست و پا شکسته حرف میزد.
– نهال عزیزم! گشنهات نیست؟
– نه مامان.
بعد از چند دقیقه به خونهای ویلایی که عکسش رو دیده بودم رسیدیم. برق خوشحالی رو توی چشمهای نهال دیدم. از اونجایی که نهال عاشق حیاط و گل و گیاه بود، همچین خونهای رو گرفته بودم؛ چون توی فرانسه بخاطر کارم که بیشتر روز خونه نیستم، نمیتونستم ریسک کنم و نهال توی یه خونهی ویلایی بزرگ تنها بمونه؛ واسه همین یه آپارتمان گرفتم.
با فرزاد چمدونها رو چیدیم توی اتاق. رو به نهال گفتم:
– اگه بخوای میتونی توی حیاط بچرخی، استراحت کنی یا وسایلت رو بچینی.
اون هم از دیدن حیاط استقبال کرد. روی مبل نشستم و رو به فرزاد گفتم:
– یه آشپز و یه خدمتکار واسه خونه پیدا کن.
با مکث ادامه دادم:
– بی سر و صدا باشن!
اون هم با سر حرفم رو تایید کرد و گفت:
– آدرس ویلای جهانگیری رو پیدا کردم. دوتا بچه داره؛ یه دختر و یه پسر. دخترش بیست سالشه و واسه درس رفته ایتالیا. پسرش سی و چهار سالشه و همینجا زندگی میکنه؛ کنار پدرش هم کار میکنه. بعد از اینکه از ایران رفتی، خیلی گشت دنبال تو و نهال؛ ولی تو خب، زرنگی کردی و هویت دوتاتون رو از بین بردی. الان به نظرم میتونی به عنوان یه هکر وارد جمعشون بشی…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.