—-✿❀ نویسنده: فاطمه حکیمی❀✿—-
سلام دوستان! رمان دنیای خیانت، فقط زاده ی ذهن خودم و شاید با حقیقت تطابق داشته باشه. زندگی دنیا، یک زندگی خیلی عادی نیست. خیلی از آدم ها هنوز طعم این زندگی رو نچشیدن. رمان رو باید تا آخر بخونین. ولی مطمئنم کسی نمیتونه حدس بزنه آخرش چی میشه. امیدوارم از رمان لذت کافی رو ببرین.
از روی صندلی بلند شدم و پالتوم رو پوشیدم که صداش بلند شد. دنیا! صبر کن! چرا این جوری میکنی؟!
دانلود رمان دنیای خیانت برای کامپیوتر و اندروید
دنیای خیانت
…دانلود رمان دنیای خیانت…
—-✿❀ نویسنده: فاطمه حکیمی❀✿—-
—-✿❀ ژانر: طنز، عاشقانه ❀✿—-
—-✿❀ تعداد صفحات: 107 ❀✿—-
—-✿❀ خلاصه ❀✿—-
سلام دوستان! رمان دنیای خیانت، فقط زاده ی ذهن خودم و شاید با حقیقت تطابق داشته باشه. زندگی دنیا، یک زندگی خیلی عادی نیست. خیلی از آدم ها هنوز طعم این زندگی رو نچشیدن. رمان رو باید تا آخر بخونین. ولی مطمئنم کسی نمیتونه حدس بزنه آخرش چی میشه. امیدوارم از رمان لذت کافی رو ببرین.
—-✿❀ مقدمه ❀✿—-
دنیا یکتا دختر مغرور بیست و شش سالهی جذاب و فوق العاده زیبا، که با همین جذابیتش چندین نفر رو جذب خودش میکنه و با بی رحمی ولشون میکنه. کسی که بویی از عشق نبرده و هیچ وقت طعم عاشقی رو نچشیده. اما دست سرنوشت یک نفر رو که دقیقا نقطه ی مقابلش هست رو رو به روش قرار میده و اون فرد خواسته ای از دنیا داره که ” ثابت کنه زنها خیانتکار نیستن” ولی نمیدونه ( دنیای خیانت) لقب مشهور دنیاست.خودم رو میبینم. دارم به موجود این نامردهای دنیا آتش میزنم. با جذابیت و زیبایی ام اسیرشون میکنم. به پاهام چنگ میزنن و التماسم میکنن. ولی من با بی رحمی تمام با کفشهای پاشنه بلندم روی قلبشون قدم میزنم. میرم و فقط صدای تق تق کفش هام توی گوش شون میمونه. من همینم که توی این جهان فساد پا گذاشت و به نام ” دنیای خیانت” شهرت یافت
—-✿❀ بخشی از رمان دنیای خیانت ❀✿—-
از روی صندلی بلند شدم و پالتوم رو پوشیدم که صداش بلند شد. دنیا! صبر کن! چرا این جوری میکنی؟!
پوفی کشیدم و بدون توجه به حرفش، کیفم رو از روی دسته ی صندلی برداشتم و بی توجه به التماس کردن هاش، از کافه بیرون رفتم.
هوا سوز سردی داشت. بارون نم نم می اومد و روی سرم می ریخت. یک لحظه دلم به حالش سوخت؛ نباید این جوری ولش می کردم. ناسلامتی… اَه! اصلا بره به درک! همه شون همین ان؛ دو روز دیگه یکی خوشگل تر میبینه و عاشقی یادش میره.
قدم زنون به خونه رسیدم. از کافه تا این جا حدود نیم ساعت طول کشید. از در نگهبانی رد شدم و دکمه ی آسانسور رو فشار دادم. بعداز یکی دو دقیقه به واحدم رسیدم. در رو با کلید که زیر جا کفشی بود، بازکردم و داخل خونه رفتم. گرمای خونه باعث شد گرمم بشه و سریع تر داخل خونه برم. کفش هام رو در آوردم و توی جاکفشی گذاشتم. پالتوی بلندی که پوشیدم بودم رو در آوردم و نفس راحتی کشیدم. هوف! چه گرمم بود!
بعد از این که لباس هام رو در آوردم، به سمت آشپزخونه رفتم و قهوه ساز رو روشن کردم. روی صندلی آشپزخونه نشستم و منتظر موندم. از وقتی یادم میاومد، تنها زندگی می کردم. بعد از اینکه فارغ التحصیل شدم، توی خونه مجردی زندگی کردم. چون که دل خوشی نه از خوانوادم، نه از “اون” داشتم. با صدای بوق کوچک قهوه ساز، دست از فکر و خیال برداشتم و لیوانم رو پرکردم. همین طور که با قاشق قهوه رو هم می زدم، نت گوشیم رو روشن کردم و وارد پیام ها شدم. سه چهار تا میس کال از آرش داشتم که گفته بود:
_ دنیا! عشقم چرا جواب نمیدی؟ من کاری کردم؟! تو رو خدا این کار رو با من نکن طاقت ندارم. جواب بده لطفا!
پوزخندی زدم و بقیه ی پیام ها رو چک کردم. نزدیک به بیست تا تماس بی پاسخ داشتم. چهارده تاش از آرش بود و هشت تاش هم از ارغوان. میدونستم اگه جواب ارغوان رو ندم، تا یه هفته باهام حرف نمیزنه. به خاطر همین بدون معطلی شماره ش رو گرفتم و منتظر موندم.
بعد از دوبوق، صدای جیغ جیغش توی گوشی پیچید.
_ الو! اَحمقِ روانیِ خرِ گاو! چرا جواب نمیدی؟!
پوفی کشیدم و سعی کردم با حرف هام ناراحتش نکنم؛ چون خیلی عصبی بودم.
_ هیچی. بیرون بودم، گوشی روی سایلنت بود.
_ مطمئنی دیگه؟
حرصی تشر زدم.
_ آره مطمئنم! خب چه خبر؟
ارغوان انگار بیخیال شد، چون گفت:
_هیچی. خبر مرگت زود بیا شرکت وضع به هم ریخته!
با هول پریدم توی حرفش و گفتم:
_ چی؟! چی شده مگه؟
ارغوان نفس عمیقی کشید و گفت:
_ بیا خودت چک کن دیگه! من برم فعلا.
عصبی بهش توپیدم:
چرا آدم رو توی خماری میزاری؟ بگو چی شده میخوام بدونم؛ ناسلامتی رئیس شرکت منم!_
_ آخه من خیلی در جریان نیستم. موسوی زنگ زد و گفت اوضاع به هم ریخته. من چه می دونم چی شده؟! برو خودت بپرس. در ضمن من تا آخر هفته میرم تبریز.
متعجب پرسیدم:
_ چرا تبریز؟!
_ مثل اینکه بابام باز حالش بد شده.
لحنم مهربون شد و گفتم:
_ باشه. مواظب خودت باش عزیزم.
گوشی رو قطع کردم. امروز خیلی خسته شدم؛ اما باید دوباره شرکت برم. معلوم نیست این کارمندها چه دست گلی به آب دادن!
پوفی کشیدم و موهام رو از توی کش باز کردم و چند بار توشون دست کشیدم. یکم خوشگل کنم بد نیست نه؟! با این فکر دستی به صورتم کشیدم و وارد دستشویی شدم. صورتم رو خوب شستم. ماسک مخصوص خودم رو روی صورتم زدم. بعد هم تاپ و شلوار خونهگی ام رو پوشیدم و روی مبل دراز کشیدم. گوشیم رو برداشتم و یکی از آهنگ هام رو پخش کردم و چشم هام رو بستم.
***
_ یعنی چی قرارداد کنسل شده؟ هان؟!
با فریادی که کشیدم، تموم کارمندها ساکت شدن و بی حرف خیره نگاهم میکردن. دستی به شالم کشیدم و بدون مقدمه گفتم:
_ موسوی! سریع اتاقم باش!
با آسانسور به سمت دفتر کار خودم رفتم. این هم از شانس من! تا میخوام قرارداد جدید ببندم، بودجه کم میاریم و قرارداد کنسل میشه. مگه چی کار کردن که سود شرکت پایین اومده؟!
با تقه ای که به در خورد، از فکر و خیال بیرون اومدم.
_ بیا تو!
موسوی سر به زیر داخل اتاق شد و یک سری پرونده که برای پارسال بود، رو روی میزم گذاشت.
موشکافانه به صورتش زل زدم و گفتم:
_ این ها برای چیه؟
دستپاچه پرونده ها رو باز کرد و سر آخر گفت:
_ خانم! به خدا ما مقصر نیستیم؛ الان که داشتیم حساب های شرکت رو چک می کردیم که فهمیدیم که یکی از کارکنان شرکت نصف سود سهام شرکت رو بالا کشیده.
با هر کلمه ای که می گفت، چهرهم خشمگین تر می شد و میتونستم ترس رو توی صورتش احساس کنم.
بلندتر از دفعه ی قبل، فریاد زدم و روی میز کوبیدم.
_ د آخه شماها برای چی پول میگیرین؟!
_ خ… خان… خانم؟
_ چیه؟ هان؟! پول میگیرین تا بشینین یکی بدبخت مون کنه؟
موسوی:
_ و… ولی…
_ اسمش چی بوده؟
موسوی:
_ چی؟
با داد گفتم:
_ گفتم اسمش چی بوده؟!
_ پریناز شکوهی.
_ چی؟ پریناز؟!
_ بله خانم.
ازش شکایت میکنم و بی چارهش میکنم.
موسوی:
_ ولی خانم!
وقتی سکوتم رو دید، با پته پته ادامه داد:
_ ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم!
با اخم گفتم:
_ چی؟ یعنی چی؟!
موسوی:
_ ایشون از ایران رفتن و…
اجازه ندادم حرف بزنه و داد زدم:
_ و؟!
موسوی:
_ اون کسی نبوده که ما میشناختیم. اون تا به حال با هزار تا شناسنامه های جعلی، پول هزارتا شرکت رو بالا کشیده و هیچ وقت کسی پیداش نکرده.
وای خدایا! باورم نمیشه پریناز این کار رو کرده. من مثل چشمهام بهش اطمینان داشتم. چطور تونست همچین کاری کنه؟! هر کاری میکنم پیداش کنم؛ هر کاری! دوباره سمت موسوی برگشتم و گفتم:
_ اسم واقعیش چیه؟
موسوی:
_ سارا نیک بخت.
_ هر طور شده پیداش میکنم.
موسوی:
_ ولی خانم!
_ باز چی شده؟
موسوی با ترس گفت:
_ پلیس ها دنبالش هستن؛ ولی انگار آب شده رفته زیر زمین. اون پیدا نمیشه!
با خشم بهش نگاه کردم و با عصبانیت از اتاق خارج شدم. کارمندها همه با ترس و لرز نگاهم میکردن. باخشم به طرف آسانسور رفتم و دکمه پارکینگ رو زدم که در بسته شد.
در خونه رو باز کردم و داخل رفتم. کفشهام رو همون دم در انداختم و مستقیم به سمت اتاقم رفتم. کیفم رو روی تخت خواب انداختم. خودم رو با همون لباس ها، کنار کیف پرت کردم و چشمهام رو بستم.
***
—-✿❀پیشنهاد سایت ماه رمان❀✿—-
-
…::دانلود رمان ارباب عشق برای کامپیوتر و اندروید::…
-
…::دانلود رمان بدون تو هرگز برای کامپیوتر و اندروید::…
پاسخ دهید!