برای خون بس بعد از سن قانونی به کشور دیگه مسافرت می کند تا زن کسی شود که به عمر خود ندیدتش.
اینکه ندیده و نشناخته به عقد کسی در بیایی که هیچ حسی بهش نداری، از سخت ترین درد های دنیا برای یک دختر است که آرزوها در سر دارد.
مدتی را به سختی و بگو مگو می گذراند تا اینکه…
بخشی از داستان:
همان پدربزرگی را می خواهد که آغوشش فقط برای من بود نه این مردی که اینگونه با من غریبه شده …اما
چرا؟کجای کار من اشتباه بوده؟چشمانم را می بندم و سعی می کنم به این یک مورد فکر نکنم سرفه هایش
قطع شده بود غمگین است؟ این مرد همیشه غمگین بوده است از لحظه ای که شناختمش در پس هر محبتش
یک غم نهفته بود و این بیشتر از هر چیزی نگرانم می کرد نمی خواستم دوباره مریض شود و گوشه بیمارستان
ببینمش بعد از اون اتفاق دیگر دلم نمی خواست هیچ وقت ناراحت شود یا مسبب ناراحتی اش من باشم و همه
به دید یک مقصر بهم نگاه کنن وبا زخم زبانشان آزارم بدهند.با صدایش به خودم آمدم
پدربزرگ:بهتری؟
بهترم؟چه می خواست بشنود..که بهترم خوبم وهمه چیز خوب پیش می رود و هیچ اتفاقی نیفتاده با همه
کلنجاری که با خودم رفتم گفتم:
-بهترم
سنگینی نگاهش را حس کردم نگاهم را به پدر بزرگ دوختم لبخندی بر لب نشاندم
دروغ می گویم….خوب نیستم…من به آغوش گرمت احتیاج دارم من برای خوب بودنم به نوازش و مهربانیتمن خوبم…
احتیاح دارم…دستش را بروی شانه ام گذاشت و فشاری داد
پدربزرگ:بهت گفتم که فراموش می کنی
نگاهم را به چشمانش دوختم و در دل گفتم:فراموش نکردم ………
پدربزرگ:دیگه هر چی بوده تموم شده
تموم نشده شما اینجوری فکر می کنین برای من تموم نشده..
پدر بزرگ:برات خبرای خوبی دارم…اما به موقعش
باشنیدن این حرف شش دانگ حواسم جمع شد… خبرهای خوب؟
دیگر هیچ خبری خوب نبود دیگر منتظره هیچ خبر خوبی نبودم نه خوب نه بد با صدای ماهور به طرفش
برگشتم
ماهور:غذا آماده اس بیا دخترم … بفرمایید اردلان خان
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.