بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن س ُ ستم،
پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به
مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم
جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: »عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید!
ِ حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه ِ هام دست شماس.« سپس صدایش
ُ ب اینم دختره! دوست داره یخورده
را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: »خ
ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!« و پدر میخواست
باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: »شما حرص نخور! حیفه
بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟« و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید:
»مامان! حاال ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟« و لعیا دنبالش را گرفت: »مامان!
دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم،
میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.« مادر که خیالش
از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:
َ شم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!«
»قربونت برم! چ
سپس روی سخنش را به سمت عبداهلل کرد و ادامه داد: »عبداهلل! یه زنگ بزن به
محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!« از آرامش نسبی که با همکاری همه
به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته
زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای
تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا
بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیال تش
میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای
ِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را
بانکیاش میگوید، عالقهای ندارم که در
ِ در گلو خفه کرد. عبداهلل در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از
محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.