برام سوال برانگیز بود که چطور با این وجود شوهرش انقد دوسش داره..
_میدونی مونیکا جون..
رضا پسر عمه ی مامانم بود وقتی اولین بار دیدمش شونزده هفده سال داشتم خوش قیافه بود
مامانم با اون عمش رفت و امد نداشت سر چیشو هنوزم نمیدونم
هفده سال داشتم که یه روز عمه مهوش اومد خونمون بعد از بیست سال…مثل اینکه
میخواسته بره مکه اومده بود از مامانم حاللیت بگیره با رضا هم اومده بود…
من اونموقع ها درگیر کتاب و دفتر و مشق بودم از یه طرفم کالس تیراندازی میرفتم..
من فقط یه چای بردم براشون نگو دل اقا رضا پیش ما گیر کرده..
گفتم که از قیافش خوشم اومد ولی پایبند به این چیزا نبودم..
خالصه گذشت و بعد یه مدت اینا اومدن خواستگاری من..
من دوس نداشتم ازدواج کنم اونم به اون زودی..
اما بابام خدا بیامرز..
_خدا بیامرزدشون..
_مرسی عزیزم داشتم میگفتم بابام دیکتاتوری میکرد توخونه…
کسی جرات نداشت مقابل حرفش نه بیاره منم عادت کرده بودم مقابلش همیشه سر به زیر
باشم و هرچی گفت بگم چشم..
اهی کشید و ادامه داد..
_سر این قضایا من کلی باهاش مخالفت کردم اما نتیجه نداد..
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.