_برو کنار..
سحر: تیام..
دستش رو کشیدم و پرتش کردم کنار.. رفتم تو آسانسور که اومد تو.. ای بابا، عجب کنه ای شده..
البته بود.
سحر: تیام فقط چند دیقه.. فقط چند دیقه اجازه بده حرفام رو بهت بگم..
نا خود آگاه گفتم: فقط پنج دقیقه..تمام.. باید قول بدی دیگه نبینمت..
سحر: باشه.. فقط به حرفام گوش کن..
رفتیم بالا.. منشی پشت میز نشسته بود و متعجب ما رو نگاه میکرد.. اخمی کردم به خودش اومد
و سلام داد..
جوابش رو با سر دادم.. اول رفتم تو اتاقم در رو باز گذاشتم تا اون بیاد تو..
نشستم پشت میزم: سریع..
اومد جلو میزم ایستاد و با بغض گفت: تیام به جون خودت که عاشقتم، خیلی پشیمونم..
تیام:پنج سال گذشته.. فراموش شدی..
سحر: تیام خواهش میکنم منو ببخش.. من دوستت دارم.. خواهش میکنم یه فرصت بهم بده.. تو
رو جون مادرت..
با عصبانیت بلند شدم و میز رو دور زدم و رفتم جلوش.. محکم زدم تو صورتش که از گوشه لبش
خون اومد..
با حرس غریدم: یه بار دیگه اسم مادر منو تو اون زبون کثیفت بیاری زندت نمیزارم عوضی..
با گریه گفت: باشه.. باشه.. غلط کردم.. فقط قبول کن.. خواهش میکنم..
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.