دلم میخواست بهش نزدیک تر بشم و بیشتر بشناسمش چون میدونستم جوری نیس که بخواد سو استفاده کنه. اون دقیقا
مثل یه پسر۷ساله بود و این خیلی برام جالب و عجیب بود.
به پذیرایـی بر گشتیم و روی مبل نشستم.خداروشکر حداقل وضع مالیش به نظر خوب میومد.
برام یه فنجون چای اورد و روبروم نشست.پرسیدم:
+این زن و مرد هایـی که کشیدی کی هستن؟
_یکیشون مادرم و اون یکیش پدرمه یکیشون هم خانم زمانی،مدیر بهزیستیه.
درست فکر میکردم.قبلا زیر نظر بهزیستی بوده.
خیلی سوال داشتم ولی خجالت کشیدم بپرسم.
_چای تون سرد نشه.
فنجون رو برداشتم و یکم نگاهش کردم.
+تاحالا چای ریختی؟
_بله…من هر روز صبح چای میخورم.
+پس چرا انقدر پر رنگه؟
_خب اخه من چای پر رنگ دوست دارم.
منتظر شدم تا تعارف کنه برای عوض کردنش ولی توجهی نکرد.
خندم گرفته بود،انگار اصلا هیچی نمیدونست.
برای اینکه ناراحت نشه، کمی از همون چای رو خوردم و بلند شدم که برگردم خونه.
دم در قبل از خداحافظی گـفتم:اون ایستگاه تاکسی رو که اولین بار سوارت کردم رو یادته؟ اگه کاری داشتی میتونی رو
کمکم حساب کنی،من رو اونجا پیدا میکنی.با حرکت سر گـفت باشه.خداحافظی کردم و به طرف خونه براه افتادم.
چه روزی بود امروز!
کل روز سراسر هیجان بود.
با بیاد اوردن پیرزن دوباره دلم گرفت و زیرلب خدابیامرزی براش فرستادم.
به خونه رسیدم و روی مبل ولو شدم،که چیزی رو زیر پام حس کردم.
گوشیم بود!با خودم نبرده بودمش؟؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.