بله.خوب شدنی نیستم.من همیشه بیمار میمونم.دارو مصرف میکنم.حالم خوب نیست.)نگاهمان
بهم افتاد.آنقدر اندوه درچشمانش بود که از خودم بدم آمد(
با ناراحتی گفت:
-انشاءَالله سلامتیتونو به دست میارید…نمیدونم چی بگم واقعاً…
-ممنونم.اما راهی نداره.باید بسازم.
-پس چرا خواهرتون اون شب گفتن سابقه نداشته حالتون بدبشه؟
)اَه چرا انقدر تیز بود ؟! برای آنکه نسیم را دروغگو جلوه ندهم گفتم(:
-کسی نمیدونه.یعنی خانوادم نمیدونن.اما این حق شماست که بدونین.
-هان…)سکوت کردیم(…شنیدم که زیرلب گفت “آخه مادر زادی …اونوقت خانواده ندونن!”
…-
…-
گفتم:
-خواهش میکنم بهشون نگید..به دنیا که اومدم بیماریم حاد نبوده و اونا نمیدونستن.حالا خودم
میدونم که چه خبره وگاهی که حالم بد میشه سعی میکنم خبردار نشن.
دزدید وبا اندوه به من نگاه میکرد(خب میدونید من باید بدونم تا تصمیم درستیمیشه دقیق به من بگید نظر پزشک چیه؟ )انگار خیلی نگران شد چرا که دیگر نگاهش را نمی
بگیرم…)بعدخیلی بی پرده گفت(عذر میخوام مثلا توانایی بارداری دارید؟
)خجل سرم را پائین انداختم وگفتم(:-نه.میدونید…پزشک گفته برام خوب نیست.
)ازگوشه ی چشم دیدم که دربین موهایش چنگ زد(
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
عالی بووود …