همتا، دختری از جنس آرامش، مهربانی، صداقت…
اما ناخواسته هایی هست که وارد زندگیاش می شود، و تغییرش می دهد!
ناخواسته هایی که یک حس را به وجود میآورد.
تغییری که چشم ها را میگشاید.
تغییری از جنس دروغ!
فراموشی…
بخشی از داستان:
مشکلی نداشت؟ نه؟
اما خب باید رو چه اعتمادی برم ببینمش؟ احساس میکنم همه اعتمادی که بهش
داشتم یک شبه دود شد و به هوا رفت .حاال چطور باید همراهش بیرون میرفتم؟ چه
بهانهای باید جور میکردم که به مامان و بابا میگفتم؟
کالفه دستم رو داخل موهایم فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم .این یه عادت بود برام.
که وقتی که کالفه و عصبی بودم نفس عمیق میکشیدم .در دلم پوزخند زدم .البد
اینهم یه جور تیک عصبی بود دیگه.
اینهمه سال تو این خونه بزرگ شدم همین که کارم به تیمارستان و روانپزشک نرسیده
باید خدا رو شکر کنم.
دستام و کنارم گذاشتم و از روی تخت بلند شدم .خواستم از اتاق خارج بشم ،قبل از
اینکه دستم به دستگیره در برسه ،دستگیره در پایین اومد و بالفاصله در باز شد و کمی
بعد هومان روبه رویم نمایان شد .تعجب کردم باید بگم که اصال پیش نمیومد که
هومان به اتاق من پا بگذاره ،اونهم با این وضعیت ؛ البته منظورم از وضعیت چهره در
هم و عصبی هومان بود .حتی اگه از کارای من هم عصبی میشد ،برای جواب گرفتن
به اتاقم نمیومد و این باعث شد کمی استرس بگیرم.
جلوتر اومد و در رو پشت سرش بست .و این واقعا استرسم رو بیشتر میکرد؛ اما در
چهره و رفتارم تغییری ایجاد نشد .کمی حالت حرف زدنم رو به مسخرگی دادم و به
هومان گفتم:
_به به چی شده حضرت آقا تشریف آوردن اتاق بنده؟ زودتر میگفتین گوسفندی
چیزی…
نگذاشت حرفم رو کامل کنم که با پوزخند عصبی گفت:
_همین کارا رو نکردم که اینطور ی ول شدی.
متعجب نگاهش کردم .منظورش از این حرف چی بود؟ سعی کردم خودم رو نبازم و با
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.