همینطور که داشت
با دوستاش حرف می زد نگاهمون به هم گره خورد. دیگه نگاهشو ازم نگرفت. شاید
حدود یک دقیقه همینطور زل زده بویدم به هم . من تو دلم می گفتم
-: خدافظ محمد نصر… شاید دیگه قسمت نشد ببینمت… ممنون که دو ترم تو
زندگیم بودی محمد… دلم رو خوش کردی.. خدایا شکرت..
امین از دیدم ناپدید شد.
از زهرا جدا شدم و راه افتادم سمت ایستگاه. دیدم امین داره تنهایی از راه سلف
برمیگرده. یعنی نرفت ناهار بخوره؟؟؟
اومد نزدیک و نزدیکتر. سرش پائین بود. دقیقا از جلوم رد شد زیر لب گفت
-: یاعلی…
و چقد قشنگ محمد نصر جواب خداحافظیمو داد…
ماه رمضون هم اومد و به سرعت رد شد و رفت . اواسط مرداد ماه بود و روز آخر
ماه رمضون . باز هم مثل همیشه ما چهارتا خراب شده بودیم خونه مادر بزرگم . ساعت
حدودا ده شب بود و ماهم طبق معمول در حال حرف زدن و خندیدن . مخصوصا
اینکه یه سوژه خنده توووپ هم داشتیم. تازگیا فهمیده بودم اون پسره پوریا که قرار
بود واسه شیده تورش کنم خیلی وقته که ازدواج کرده . انقده ضایع شدیم و گفتیم و
خندیدیم که حد نداشت. آخه نمیدونم چرا ما دست رو هر کسی میذاریم یا متاهله یا
فوری بختش وا میشه …واال :|||||||
رفتم تو فکر . اینکه زمان چقدر سریع می گذره . مثل برق و باد و من حتی فکرشم
نمی کردم که کتابم اینقدر مورد توجه قرار بگیره . برای اولین بار خوب بود و کلی ذوق
مرگ شدم . حتی به عنوان نوجوان موفق هم مصاحبه شد ازم . حاال بیشتر می گفتم و
می خندیدم . ولی هنوزم محمد تو ذهنم بود . دلم می خواست از دستش سر به
بیابون بذارم . نمیدونم چرا این عشق عین کنه چسبیده بهم و قصد نداره ولم کنه . حاال
عشق به درک . این بغض لعنتی هم شده یکی از اعضای ثابت و اصلی بدنم. مدام توی
گلومه
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.