کارن _ میدونی راحت میتونم به فکر بقیه نفوذ کنم اما فکر تورا نه این منو عذاب میده
کارن رو به نیلوفر کرد _ این دختر ببر توی اتاق زندانی کن
نیلوفر دستمو گرفت … منو به طرف اتاقی که کارن دستور داد میبرد ، سعی میکردم با نیلوفر
حرف بزنم اما مث ی موجود سرد و بی احساس … اطراف قلعه منو به وحشت انداخت
پر از خون … و سرمای طاقت فرسا نزدیک اتاقی توقف کرد در باز بود به داخل پرتم کرد
در پشت سرم محکم بست … حتی لامپ یا شمعی نبود که متوجه بشم کجا هستم
تنها چیزی به گوشم میخورد ، باد و صداهای عجیب وغریب .
صدا _ ترساااا
_ از من دور باشین
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.