شب تصمیم گرفتیم با بچه ها بریم کنار ساحل ..شایان حوصله نداشت ولی با اصرار بچه ها قبول کرد که بریم ..منم
توی جمع معذب بودم و دوست داشتم بریم روستا ولی چاره ای نبود باید تا یه هفته صبر میکردیم ..
همگی اماده شدنو وسایالرو برداشتن و راه افتادیم به سمت ساحل ..توراه همه دونفر دونفر راه میرفتن منم از کنار
شایان بودن معذب بودم ..
شایان:چیه؟تو فکری
دسمتموگرفت توی دستاشو باهم را افتادیم ..سعی کردم دستامواز دستش دربیارم ولی نزاشت ..منم دیگه تقال نکردمنه..هیچی ..
چون این جوری همه میفهمیدن همه چیز الکیه ..
حصیرو پهن کردن کنار ساحلو همه نشستیم ..
بچه ها اصرار کردن به شایان که گیتار بزنه عجیب بود برام تاحاال ندیده بودم بزنه …
بعد از این که کلی التماسش کردن شروع کرد ….
بامهارت دستشو روی سیم ها میگرفت محو زدنش شده بودم که شیرین زد به پهلوم
شیرین:عاشقیا!!!
-من؟؟
شیرین:خیلی محوش شدی ..
یه لبخند مصنوعی زدمو چیزی نگفتم …
بعد از یه ساعت برگشتیم ویال …خیلی خسته بودم رفتم تو اتاق تابخوابم که شایانم اومد تو ..
اومدو روی تخت دراز کشیدو منم وسط اتاق وایساده بودم دقیقا باید کجابخوابم ..
حوصله فکرکردن نداشتم یه پتو برداشتمو چراغوخاموش کردمو روی مبل دراز کشیدم کم کم چشمام گرم شدو خوابم
برد ..
>شایان<
مجبور شدیم با بچه ها بیایم شمال …میدونستم ماهرخ دوست نداره بیاد ولی چاره ای نبود ..مامان عصبانی بود کلی
زنگ میزدو بهم اخطار میدادو سرزنشم میکرد که با اون کجا رفتی …اون لیاقته تورو نداره ـ…فکر میکرد من عاشق
ماهرخ شدم ..هــه من و عاشق شدن ؟اونم ماهرخ کسی که سال هاست ازش تنفرمو این تنفر از بین نمیره ولی
تازگیا کاری به کارش ندارم ینی برام مهم نیست..دیگه به عنوان یه ادم اضافی فقط توی زندگیمه ..همین!!!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.