سرهنگ بی تفاوت گفت:
سرهنگ – هر طور میل تونه ولی در هر صورت کشورای دیگه فکر می کنن که
شما نویسنده ی این فیلنامه هستید و هرطور شده پیداتون می کنن و میان سراغ
شما، اگه شما نوشتن این فیلنامه رو قبول کنید که ما از شما محافظت می کنیم
اگرم نه که دیگه از اینجا به بعدش به ما مربو نمیشه!
بهار ترسرریده داشررت به جناب سرررهنگ نگاه می کرد، دیگه اینجوریا هم که
جناب سرهنگ گفت نبود حتی اگه قبول نمی کرد دورادور هوا شو دا شتیم! رو
کرد سمت من و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
بهار – علی بپر یه آب قند بیار فشارم افتاده!
متعجب نگاش کردم که جناب سرهنگ با صدای بلند خندید و گفت:
سرهنگ – رستاخیز برو واسه خانم بزرگمهر آب قند بیار!
حرصی به بهار نگاه کردم و لبامو بهم فشار دادم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان
برداشررتم و آب ریختم توش و چندتا قند انداختم تو آب و شررروع به هم زدن
کردم، کوفت بخوری آخه به من چه اه!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.