خداحافظ.
-خدانگهدارت.
به گوشی تلفن که در دستم مانده بود خیره شدم. اگر همینجا میماندم قلبم میترکید!
-آرزو خوبی؟
نگاهم به سمت چهرهی نگرانش کشیده شد.
-آره خوبم. اما میشه یه خواهشی کنم؟
-حتما! بگو چی میخوای؟
-میشه یه کم تنهایی برم بیرون؟
ابروهایش پایین آمدند و از اخمی که کرد، بینشان یک خط نازک چروک افتاد. وقتی اخم میکند دقیقا شبیه بابا
میشود!
-الزم نکرده!
-خواهش میکنم!
-هوف! پس وایستا خورشید طلوع کنه بعد برو. االن خیلی خلوته.
-چشم.
-قهوه نمیخوری؟
-االن دیگه میل ندارم.
-پس من میرم بخوابم. خیلی خستهام. کاری که نداری؟
-نه، بفرمایید.
-یادت نره تا یک ساعت دیگه بیرون نری ها!
-چشم.
خمیازهای عمیق کشید و راهی راه پله شد. وارد اتاقم شدم و کتاب کهنهی برگ کاهیام را از چمدانم در آوردم.
بازش کردم. بوی خوب کهنگیاش را به مشام کشیدم. با انگشت اشارهام، نام برجستهاش بر جلد چرم قهوهای
رنگش را لمس کردم. نامش را با لذت بر زبان آوردم؛
“) “Heights Wuthering”بلندیهای بادگیر”(، شاید برای پنجاهمین بار بود که آن داستان را میخواندم اما هنوز
هم برایم جذاب است! عجیب است که خواندن آثار رمانتیک قدیمی، تا این حد دلنشین است! من که حکمتش
را نمیدانم، شاید واقعا عشقهای قدیمی واقعیتر بودهاند. عشقهایی که از جنس محبت و آرامش بودند؛
عشقهایی که در آتششان، ظواهر تنها حاشیهای بیش نبودند. با صدای بلند رعد و برق کتاب را بستم و به سمت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.