ادریک کمکم کرد. خودش از مرگ خواهر و شوهر خواهرش داغون بود اما کمکم کرد. موندن توی ایتالیا برام خفقان آور شده بود.
ادریک لندن زندگی می کرد. می خواست منو پیش خودش ببره که نینا پیشنهاد داد برم ایران. گفت اون جا دورم شلوغ تره و راحت تر
کنار میام، هم این که خانواده ی پدریم رو برای بار اول می بینم. بابا توی این بیست سالی که اومده بود میلان چند بار رفته بودن ایران اما
همیشه جور نمی شد ما باهاش بریم. بابا هم اون قدر عاشق مامان و من و نینا بود که ندیدن خانواده اش رو تحمل می کرد. مامان و بابا توی
دانشگاه با هم آشنا شده بودن. مامان انگلیسی بود. بابا توی ایتالیا استاد دانشگاه بود. استاد مامان بود، توی رشته ی گرافیک.
وقتی رفتم ایران اوایل همه چیز خوب بود. همه چیز عالی بود. به جز تهران؛ رفتیم شمال، اصفهان، مشهد، اهواز. پاکان و ماکان و عمه
شهرزاد همه جا بردنم. پاکان و ماکان پسر های عمو شهاب بودن. شهرزاد هم مجرد بود. روحیه ام حدودا خوب شده بود. تا این که اون
حوادث اتفاق افتاد؛ شکستن من، غصه های پاکان، دستور پدر بزرگ، برگشتن وضع بد روحی من، عاشق شدن بد موقع، برگشتنم. همه و
همه توی یه زمان اتفاق افتادن. همه ی اینا باعث شدن که بشم یه مرده ی متحرک و با وضع بدتری برگردم میلان. ادریک وقتی جریان رو
فهمید مثل کوه آتشفشان فوران کرد. از لندن بار کرد و اومد میلان. همه ی کار و زندگیش رو جمع کرد و اومد پیش من. می خواست بره
ایران و به قول خودش حق همه رو کف دستشون بذاره اما نمی تونست منو تنها بذاره. اوایل نمی تونستم باهاش حرف بزنم. چون
روانشناس بود و من فکر می کردم فقط دیوونه ها می رن پیشش تا درمان بشن. اما کم کم اون قدر داغون شدم که بی اختیار حرف می
زدم. خودم رو پیشش خالی می کردم. می ریختم بیرون همه ی چیزای توی دلم رو. کم کم ادریک شد تمام دنیام. تمام روزهای زندگیم
خلاصه شده بود توی حرف زدن با ادریک و رفتن به دانشگاه. رشته ی گرافیک، مثل مامان و بابا. دیگه هیچ وقت پشت ماشین ننشستم. از
سرعت زیاد به طرز عجیبی وحشت داشتم. بعد از مدتی نینا با سامی آشنا شد. نینا هم بعد از مرگ مامان و بابا وضع بهتری از من نداشت.
اما چون بزرگ تر بود راحت تر کنار اومد. اون عذاب وجدان من رو نداشت. من بیشتر مشکلم با عذاب وجدانم بود. همیشه فکر می کنم
من باعث مرگ اونا شدم. برای همین هم این قدر داغون شدم.
سامی به نینا پیانو درس می داد. کم کم عاشق شدن. ادریک که یه جوری قیم ما به حساب می اومد رفت تحقیق. وقتی مطمئن شد یه جشن
کوچولو براشون گرفتیم. سامی که تنها بود و کسی رو نداشت، فقط خاله و شوهرش و تک دخترش جنیفر و من و ادریک. اون موقع خاله و
شوهرش هنوز طلاق نگرفته بودن.
کم کم حرفای ادریک تاثیر گذاشت و من شدم اینی که الان هستم. یه دختر با اراده ی قوی که دیگه در برابر مشکلات نمی شکنه، بلکه
بلند می شه و آروم آروم و از نو جلو می ره، بدون این که به موانع نیم نگاهی بندازه.
****
صدای ادریک مثل سوهان روی مخم رفت:
– پاشو دختر! مگه خلبان بودی این قدر می خوابی؟
چشمامو باز کردم و با اخم گفتم:
– ادریک ولم کن.
– پاشو دختر! الان در هواپیما رو به رومون می بندنا. پاشو تا جا نموندیم
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.