سارا نکوهش، تک دختر رضا نکوهش، دختری مغرور و بیاحساس!
ثروت پدرش او را قدرتمند ساخته، اما روزگار همیشه بر وقف مراد نیست.
ورق بر می گردد و این دختر مغرور، مجبور می شود در خانه ی خود مانند یک رعیت زندگی کند و از ثروت پدری محروم شود.
ثروتی که توسط مردی سنگ دل تصاحب می شود.
این دختر تلاش می کند تا آن را پس بگیرد. آیا موفق می شود یا…
بخشی از داستان:
با تعجب بهم خیره شد. یه دفعه زد ز یر خنده و گفت:
خیلی بامزه ای. –
با اخم گفتم:
هویی! برو به اون رئیس دیوونت بخند. –
خنده اش رو خورد و گفت:
بیا بر یم و گرنه از گرسنگی تلف میشی. –
تا نفهمم اون عوضی کیه و از جونم چی میخواد، از اینجا بیرون نمیام. –
نمیدونم یهو چی شد که جلوی چشمام سیاه شد. خواستم بیفتم که علی ز یر دستم رو گرفت و
گفت:
لجباز نباش دختر. بیا بر یم. –
به سختی نگاهش کردم و گفتم:
نمیام. من باید از همه چیز سر در بیارم،توروخدا بهم بگو. –
باحرص نفسش رو بیرون داد و گفت:
چاره ای دیگه ای ندارم جز… –
جز چی؟ –
تا به خودم بیام، دیدم رو من رو بغل کرده. با چشمای گرد شده گفتم:
چه زود پسرخاله میشی! من رو بذار زمین. اصال به چه حقی من رو بغل کردی؟ –
با چشمای سبزش نگاهم کرد و گفت:
چاره ای برام نمونده. اگه تاچند ساعت دیگه این جا باشی از گرسنگی میمر ی. –
به درک. بذارم زمین. –
بی توجه بهم از انبار ی بیرون رفت. هنوز با دهن باز از تعجب نگاهش میکردم. چشمام رفت
سمت بدنش. چقدر ورز یده بود.
متوجه ام شد و گفت:
چیه؟ نکنه عاشقم شدی؟ نیمچه لبخندی زدم و گفتم: –
به همین خیال باش. –
لبخند کمرنگی زد و به راهش ادامه داد. لیلی از اتاق بیرون اومد،وچشماش به ما دوتا خورد.
اونم باتعجب ز یاد نگاهمون میکرد. من رو گذاشت روی تخت و رو به لیلی گفت:
برو واسش غذا بیار.
پاسخ دهید!