می گویم: “آخر ما که بدون من مسافرت نمی رود“ کم کم نگران می شوم، انگار که ریشه های نگرانی در بدنم شروع به رشد می کنند. بازهم صدا می زنم اش:“ ما، کجایی؟ “ عمه می گوید: “ما مسافرت است“ می گویم: “دروغ می گویی “ دستان اش را رها می کنم، دستانم را چشم می گیرم تا دستان گرم ما را پیدا کنم، اما نیست. عمه می گوید: “برو بخواب، تا آن موقع ما می آید. برویم؟“ می گویم:“ قول می دهی؟“ می گوید:“آره، اصلا خودمان پیش اش می رویم “ خوشحال می شوم، ولی می گویم:“ عمه گرسنم است“ می گوید:“ تو اتاقت گذاشتم، روی میز هست. خودت می خوری یا بیایم؟ “ می گویم:“ نه ممنون، ما به من یاد داده چه جوری بخورم“ عمه مرا از پله ها بالا می برد، به سمت میز می روم و دستم را روی اش می کشم؛ به ظرفی که پیدای اش کردم، به خوردن می نشینم. دلم برای ما تنگ شده است، انگار که قبلا هیچ وقت صدای اش را نشنیدم و لمسش نکردم. دلم برای نرمی دستانش تنگ شده است؛ دلم برای آرامش صدای اش تنگ شده است. با یاد ما به خواب می روم.» ببین دخترم این )ب( دیدی؟« دستانم را در دو گودی فرو می برم، یکی دراز و دیگری نقطه ایست. این گونه بود که نوشتن را یاد گرفتم،اینکه روی خاک یا گچ بنویسم؛ ولی روی کاغذ کمی سخت است.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.