دانلود رمان آقای مغرور خانوم لجباز
این رمان حذف شد!
نویسنده: بهارک مقدم
ژانر: پلیسی، عاشقانه، طنز
تعداد صفحات: 370
مقدمه:
عسل پلیس ماهر و کار بلدیه که با تمام وجودش از سورن همکار خودش بدش میاد و باهاش کلکل داره.
این دوتا مامور خوب و درجه یک پلیس آگاهی هیچ جوره نمی تونن همدیگه رو هضم کنن و حالا بخاطر یه ماموریت برای دست گیری یک باند خلافکار مجبور بودن که به عنوان یک زوج حاضر بشن، تا بتونن توی اون باند نفوذ کنن…
بخشی از داستان:
نادر ی با خنده گفت:
– قربان، سردار کاشان نیا ی جان.
– سردار؟
صادقی – باشه، م ی رم پیششون الان.
بعد رو به من گفت:
– ساکت باش و هی کلمه هم حرف نزن.
مچ دستم رو محکم تو دستش گرفت. لعنت ی چه هیکل ی هم داره، نم ی تونم دستم رو از تو دستاش دربیارم. گفت سردار، عنی ی ممکنه پلیس
باشن؟ به ا نی که نم ی خوره، خ یلی وحش . هی دستم رو ول کن! آخ جون، الان حسابش رو م ی رسن یپ! ش سردار کاشان ی و سرهنگ محمد و ی
هی سرهنگ دیگه احترام نظام ی گذاشت. همچنان دستم تو دستاش بود. کنترل خودم رو از دست داده بودم.
سردار نیا – بنده خدا رو چرا ا نی طور ی گرفت ی سرگرد؟
سرگرد؟ اوه اوه چه گند ی زدم، چقدر بهش فحش دادم!
سرگرد – دستبند نداشتم قربان، مجبورم.
چیه نم ی ی گفتم و ساکت و با هی لبخند شیطان ی صحبت هاشون رو گوش م ی کردم یوا. ستا جناب سرگرد، الان حالت رو م یگ ی رم، به من م ی
گن عسل آرمان.
سرهنگ محمدی – ول کن دست دخترم رو سرگرد، ا نی که متهم نیست.
سرگرد – متهم نیست؟
سرهنگ طلوع ی با صدا ی آروم و ز ری لب گفت:
– ول کن دستش رو، اون پلیسه.
سرگرد برگشت و با چشما ی گرد شده بهم نگاه کرد. پشت چشم براش نازک کردم و من ی که تا اون موقع ساکت بودم، با حرص گفتم:
– بهتون نم ادی سرگرد باش هی. دی سرگرد آگاه ی هوشمندانه تر بر خورد م ی کنه عنی. ی شما نفهم دیدی من پلیسم؟
در حال ی که با اخم دستم رو ول م ی کرد، با حرص و خشم اندک گفت:
– نه یونی فرم ،ی نه چادر ،ی نه چ زی ،ی از کجا با یم دی فهمیدم دیسیپل سرکار خانم؟
خب راست م ی گفت، البته اونم یونی فرم نپوشیده بود، اما حق به جانب گفتم:
– من مامور مخف ی بودم و احتیاج ی به یونی فرم نداشتم، قابل توجه شما جناب سرگرد گرام !ی
انتظار نداشت اون طور باهاش حرف بزنم. کارد م ی زد ی خونش در نم ی اوم. عاشق کل کل کردن با مافوقام بودم، هی دختر شر و عاشق
یه جان. چند دوره قهرمان تیرانداز ی و کاراته ی کشور شده بودم. از ه چی نم ی ی ترسیدم. پدرم قاض ی بود و دایی م سرهنگ محمدی. از
بچگ ی تو قانون بزرگ شده بودم. تو افکارم پرواز م ی کردم.
سردار کاشانی – سروان آرمان کجایی؟
– ببخش دی قربان، حواسم نبود چ. ی فرمودید؟
پیشنهاد سایت ماه رمان:
دانلود رمان لجبازی با عشق
دانلود رمان کشتی پهلو گرفته
این رمان حذف شد!