برای مخارج خودش و خواهر مجبور به کلیه فروشی می شود، قصد داشت با پولش خونه ای دست و پا کند و از شر کنایه های پسردایی و سربار بودن برای زندایی مهربانش راحت شود.
مستقل شدن هم خودش داستان مجزایی داشت، ولی از طرف پسری که کلیه اش را به او فروخته بود پیشنهاد های بهتری دریافت کرده بود.
توی دوراهی بدی گیر افتاده بود تا اینکه…
بخشی از داستان:
خدا ذلیل کنه این پسرو …ببین چه به روزمون آورده!
انگار داشتم کوه می کندم.به نفس نفس افتاده بودم تا خودم رو تو رختخواب
بی رنگ و روی این سالهایم جابجا کنم.
-نفرین نکنید زندایی جون…تقصیر اون چیه…
مرخص میشی…هاله می گفت تا چند روزبستری هستی…و گرنه خودم میومدمخدا ذلیلش کنه…برم برات یه کم آب میوه بیارم…به خدا نمی دونستم امروز
دنبالت نه اینکه این مردک دراز زیر بازوتو بگیره بیاره…خدا رحم کرد حامد
خونهنبود و گرنه واسه همینم کلی دادار دودور داشتیم…
-بشینید زندایی من الان چیزی میل ندارم
بی حال و اخمو نشست.
-حالا می خوای چیکار کنی عزیزم؟
-فعلا که دراز به دراز خدمت شما هستیم.
به زحمت لبخندی گوشه لبش نشست.
-خدای من شاهده که همیشه خواستم خدمتگزار خوبی برای شما باشم…از
پوست و خونم نیستید ولی جگر گوشمید..هم تو، هم توکا…ولی انگار موفق
نبودم….
تیله های قهوه ای چشمهاش برق گرفت و سریع سرشو پایین انداخت. به زحمت
سر جام نشستم و دستاشو گرفتم…زندایی توروخدا نگید…چندساله زحمت من و توکا رو دوش شماست…شما هم
می تونستی مثل بقیه قبولمون نکنید یا جدامون کنید ولی نکردید با تمام
مشغله هایی که داشتید ما رو روی تخم چشمتون نگه داشتید…دیگه وقتش بود
ما هم کم کمزحمتو کم کنیم…زندایی به من نگاه کنید بیست و ششو رد کردم
…خرس گنده ای شدم واسه خودم…توکا هم همینطور…اونم سال بعد کنکور داره
…هاله و حامد هم بزرگ شدند ..می بینید بچه های دیروز دیگه بچه
نیستند…دیگه وقتشه روی پای خودمون بایستیم…شما هر کاری باید می کردید ،
کردید اونم به بهترین نحو…
حرفهام فایده نکرد. قطره اشک مهربونیش چکید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.