—-✿❀مقدمه❀✿—-
من، در میان عطر تلخ زندگی، لابهلای جیغهایِ خفهی دلهای پرخراش، مابین یخزدگی قلبهای خاکستری؛ با خود حرف میزنم. من، گوشهای تنها نشستهام و گذشتهای که به ظاهر گذشت را، آیندهای که پا برهنه در میان زمان حال میدَوَد را، و امروزی که برای خودش نیست و جایِ خوابِ هر شبِ گذشته و آینده است را؛ مرور میکنم. من تنها نشستهام و همه چیز را مرور میکنم.
—-✿❀بخشی از دلنوشته فاطر❀✿—-
پیرمرد گوشهای نشسته است و لیفهای رنگارنگ و کوچک و بزرگش، روی پارچهای زمخت پهن شده اند. آدمها رد میشوند و توجهی به دستهای پینه بسته و سفیدی موهای سرش نمیکنند.
مردم بیتفاوت عبور میکنند و از دردِ دلش و تنگدستیاش چیزی نمیدانند. عزت نفس مانع از تمنای مرد فرتوت، برای خریده شدن تنها داراییهایش میشود. چشمهایش را بر زمین دوخته و انتظار میکشد که کسی بیاید و بگوید:《 اِ اینها چقدر قشنگ هستن، ببخشید آقا این چنده؟!》
کف دستانش را چند بار با شلوار خاکیاش تماس میدهد تا شاید از شرّ خشکی آنها خلاص شود، اما بیفایده است. به ناگاه خدا به اون نگاه میکند و فرشتگان برای رأفت قلبش، برای دل دردمندش اشک میریزند.
دختر بچهای، با پوستی سفید رنگ و موهایی خرمایی که بافته شده است، دست مادرش را میکِشد و میگوید:
– مامان من از این لیفها که شبیه ماهی هستش میخوام.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.