—-✿❀ نویسنده:دختر تابستان❀✿—- —-✿❀ ژانر:اجتماعی تراژدی ❀✿—- —-✿❀ تعداد صفحات:29 ❀✿—- —-✿❀ خلاصه ❀✿—-
به راستی سخت نشده است ترجمه کردن تنهایی؟ مگر خط خوردن از اذهان دیگران به همین راحتیست؟
روزی به چنان مقصدی میرسی که در پرتگاه دستهایش، وسوسهی بودن یا نبودن درونت را میکاود!
تو میمانی و یک ترس عمیق، تو میمانی و بیپروایی سطرهای مه آلود که از درد فراموشیست!
تو میمانی و هجی کلمات! نیلوفرهای آبی، رزهای قرمز، کاجهای سبز و… و انسانهای... ؟ به راستی انسانها چه رنگیاند؟ رنگ خون؟ رنگ غرور؟ رنگ خودخواهی و یا شاید رنگ برتری!
—-✿❀ مقدمه ❀✿—-
من دخترم…
با تمام حساسیتهای دخترانهام…
با تلنگری بارانی میشوم،
با جملهای رام میشوم،
هنوز هم با عروسکهایم حرف میزنم،
هنوزم هم برایشان لالایی میخوانم.
هنوزم هم با مدادرنگی خانه رویاهایم را به تصویر میکشم.
آری من یک دخترم
—-✿❀ بخشی از رمان زنان ممنوعه ❀✿—-
آهنگ را پلی میکنم.
گوشهی اتاق میروم و خود را لابهلای پتوی خاکستری رنگم مخفی میکنم!
آهسته آهسته چشمانم باریدن میگیرند و بر زمینِ گونههایم میچکند. اشکهایم در کسری از ثانیه تمامِ صورتم را لمس میکنند.
هوا گرم است؛ اما قلبِ فِسُرده و یخزدهام تمامِ بدنم را منجمد کرده. به صفحه ی گوشی نگاه می کنم و پلکی میزنم. اشکهایم سیلی عظیم به سمت گونههایم به راه میاندازند. با لبهای خشک و ترک خوردهام که حالا با اشکهای شور و داغم تر شدهاند. آهنگ را با صدای خفه و از ته گلویم زمزمه میکنم:
– لالا کن دختر زیبای شبنم، لالا کن رویه زانویه شقایق.
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی، تو بیداریه که تلخه حقایق.
تو مثله التماس من میمونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم.
( لالایی – علی زندوکیلی )
دلم میخواهد لحظهای بر میگشتم به عقب، همان زمانها که تازه عاشق شده بودم و دل به دلدارم داده بودم. اما حیف که زمان به عقب باز نمیگردد، دلم میخواهد برگردم به عقب و آنقدر بیکس عروس عشقام نشوم. آنقدر بیکس راهی خانه همسرم نشوم. اما حیف و صد حیف که برگشتی امکان پذیر نیست. با پاهای لرزانم از روی تخت بلند میشوم و دفتر خاطراتم را که یادآور همان لحظات تلخ است را باز میکنم؛ شروع میکنم به خواندن سطر به سطر گذشتهام.
( مهر ماه هزار و سیصد هشتاد و هشت )
تازه از مدرسه برگشته بودم، مامان برایم عدس پلو درست کرده بود. میدانست چه قدر بیتاب و عاشق این غذای ساده هستم. با ذوق و شوق از پلههای مارپیچ خانه پایین آمدم و صدایم را در گلویم انداختم و گفتم:
– مامان گلم! چه طوری مهسا خانوم؟ عشق بابا؟
– کم زبون بریز دختر شیطون! بیا سفره رو بنداز که الان پدرت و برادرت مییان.
– چشم حتما.
مامان زیر سفرهای و سفره را بدستم داد و من را به سمت حال حرکت داد، همان گونه که به سمت حال میرفتم و سفره را پهن میکردم مادرم را صدا زدم:
– مامان!
– جانم؟
– علیرضا کجاست؟
– دانشگاه مامان.
– آهان.
علیرضا سال اول دانشگاه هست و رشته معماری میخواند. با برادرم تنها دو سال اختلاف سنی داشتیم. هردو، دو چهره متفاوت از هم را داشتیم. من کاملا شبیه مادرم بودم و علیرضا کاملا شبیه پدرم بود. چشمانی قهوهای، بینی استخوانی، پوستی نه خیلی تیره و نه خیلی روشن، لبانی قلوهای تمام صورت برادر بزرگترم را فرا میگرفت؛ و اما من چشمانی آبی، پوستی سفید، بینی قلمی و لبانی گوشتی. با صدای زنگ در از جا بلند شدم و به سمت در خانه به پرواز در آمدم. با دیدن علیرضا گویی دنیا را دو دستی به من داده بودند. با صدای مادرم که مخاطبش من بودم به سمتش برگشتم و گفتم:
– جانم مامان جان؟
– کی بود مادر؟
– علیرضا!
– سلام وروجک.
– سلام داداشی خوبی؟
– آره عزیز دلم. سلام مامان خوبی؟
– آره مامان جان خوبم، بیا برو دست و صورتت رو بشور، لباست رو عوض کن بیا برای ناهار.
– ای به چشم، مهسا خانوم.
علیرضا به سمت اتاقش راهی شد و با لباسهای خونگیاش از اتاق خارج شد. من داشتم به سمت آشپزخانه میرفتم، که به یک باره در آغوش پر مهری فرو رفتم. میتوانستم به راحتی از بوی عطرش بفهمم پدرم است. تنها تکیهگاهم! ناهار را با خانواده خوردم و به سمت اتاقم حرکت کردم. با به صدا در آمدن در اتاق سرم را کج کردم و با گفتن « جانم » درب اتاق باز شد و پشتش مادرم بود که گفت:
– جانت سلامت عزیز دردانهام.
لبخند خجل واری به این همه محبت بیمنت مادرم زدم و او شروع کرد به سخن گفتن:
– عزیز مادر! علیرضا و دوستهاش میخوان سه روز آخر هفته که تعطیله برن شمال، میری همراهشون؟
در ذهنم برنامه آخر هفتهام و هفته آیندهام را چک کردم؛ هیچ امتحانی نداشتم. سرم را به نشانه قبوله تکان دادم و مادرم با گفتن:
– پس بلند شو وسایلهات رو جمع کن.
– چشم مهسا خانوم.
– چشمت بیبلا عمر مادر.
با صدای زنگ در که مدام به صدا در میآمد دفتر خاطراتم را بستم و به سمت مرد زندگیام به پرواز در آمدم. همین که در خانه را باز کردم در حجم عظیمی از آغوش پر محبت مردم فرو رفتم؛ که مدام سرم را بلند میکرد و خداروشکر میکرد. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است که این گونه درون مردم به تلاطم افتاده است. دل ناآرام من را نیز نا آرامتر میکرد. گویی تازه متوجه چشمان قرمزم شده بود که فورا گفت:
– تارا جانم، خانومم! چرا باز گریه کردی؟ به خدا آخر اون دفتر رو آتیش میزنم.
با ترس سرم را بلند کردم و گفتم:
– نه! جان تارا نه! تمام خاطراتم از بهترین کسهام همون دفتره، التماست میکنم.
– خب، باشه! اشتباه کردم، تو جان سپهر گریه نکن.
– سپهر! دلم برای مامان مهسام، داداش علیرضام، بابا محسنام، تنگ شده.
– میدونم عشقم، همه چی درست میشه، مطمئن باش!
چندین سال بود که دیگر با اطمینان حرفهایش بود که دلم آرام میگرفت با مطمئن باش درست میشه آرام میشدم با حرفی که زد از خلوت خودم بیرون آمدم و نگاه کنجکاوم را بدرقهاش کردم.
– جانم؟
– تارا جانم! بیا این جا بشین.
و سپس دستش را به کنارش زد و من هم به همان سمت راهی شدم.
– بله سپهر؟!
– ببین چه جوری بگم بهت! چیزه…
– چیه سپهر جون به لبم کردی بگو.
همان موقع بود که گوشیاش زنگ خورد و من تنها نام مخاطب را دیدم که لرزی بر تنم انداخت و مدام نام همان مخاطب در ذهنم میآمد « علیرضا » اگر این مخاطب همان برادر و عزیز دل من باشد پس، پس چرا سپهر به من چیزی نگفت ترجیح دادم به مکالمه سپهر گوش کنم تا شاید از حرف هایش چیزی نصیبم بشود.
– نه داداش خیالت تخت! همه چی خوبه.
…-
– مطمئن باش.
…-
– آخه دروغم چیه؟! نه! نشد. نتونستم. دِ آخه لامصب! اون موقع که ولش کرد انگار نه انگار، کجا بود، حالا که پاش لبه گور یادش افتاد؟ هان؟!
…-
– چی آروم باشم؟ هان؟! آروم باشم؟! چه طور وقتی جون دادنش رو جلوم دیدم؛ اما نباید حرف میزدم! هان؟!
…-
– نه دیگه داداش! این که حقش هست یا نه رو من تایین میکنم نه تو و اون آدم به اصطلاح پدر! تو هم اگه خیلی غیرتت قلمبه شده، باید اون زمان یه کاری میکردی نه الان که همه کس و ناکسش خودمم!
…-
– گفتم نه. علیرضا نه! اون نباید بفهمه.
همه چیز برایم گنگ بود. نمیفهمیدم سپهر همیشه آرام من، چرا به یک باره مانند کوهی آتشفشان گدازههای خشمش فوران کرده است؛ اما دلم میگفت کسی که پشت آن خط است، همان کسی است که تو شش سال است منتظر شنیدن صدایش هستی. نمیدانم یک لحظه چه شد؛ عقلم فرمان داد یا قلبم که تلفن را با سرعت برق و باد از روی گوش های سپهر برداشتم و در کنار گوش خودم قرار دادم.
– سپهر! حماقت نکن ما شش سال پیش حماقتی کردیم، تو نکن نکن! جان تارا نکن…
دیگر نشنیدم چه گفت، مات سپهری بودم که دستانش را بر روی سرش گذاشت و سر پایین انداخت. حس میکردم بدنم ثانیه به ثانیه بیشتر تحلیل میرود و هنوز برادر عزیز تر از جان پشت خط داشت حرف میزد.
– الو سپهر! کجا رفتی؟ چرا جواب نمیدی؟ با توام بهش بگو. اون حقشه سپهر…
و بدن من بود که به یک بار بر روی سرامیکهای خانهام فرود آمد.
چشمانم را آرام آرام باز میکنم. دستانم در دستان مردانه مردترین مرد دنیای زنانهام قرار گرفته است. آرام صدایش میزنم تا متوجه بهوش آمدن بشود.
– س… سپهر!
به یک باره سرش را بالا میآورد و چه کسی غم مهمان شده چشمان مرد من را جز من میتوانست ببیند؟! نمیدانستم این غم درون چشمانش برای چه هست. اصلا نمیدانستم الان برای چه من بر روی این تخت در این فضای خفقان آور هستم! صدایش که به گوشم خورد دست از نگاه کردن به چشمان مثل شبش کشیدم.
– جانم؟! جانم نفس؟ جانم خانومم!
و چه کسی دید و فهمید قندهایی که در دلم با آن جان گفتنش آب میشد؟!
– سپهر اون… اون صدا… صدای… علی… علیرضا بود؟!
سپهر سری به زیر انداخت و هیچ نگفت؛ اما من الان سکوتش را نمیخواستم؛ میخواستم بگویید که اشتباه نمیکنم، میخواستم بفهمم بعد از شش سال برادرم را، همه تکیهگاهم را پیدا کرده بودم. بعد از آن شمال کذایی پدرم حتی خانهیمان را هم عوض کرد. شماره خودش، علیرضا و مامان را هم عوض کرد، که من نتوانم به هیچ کدامشان دسترسی داشته باشم. دل ناآرامم نتوانست با این سکوت نا به جای سپهر کنار بیاید. دوباره صدایش زدم که ای کاش صدایش نمیزدم.
– سپهر؟!
اشک چشمانش در دلم غوغا به پا کرد.
– جان دل سپهر؟!
– اون… اون صدا…
به میان حرفم آمد و گفت:
– آره، آره اون صدا، صدای علیرضا بود. آره دردت به جونم!
مات حرفهایی بودم که شنیدم؛ مات ماندم و فقط به روبرویم خیر شدم. هیچ نمیفهمیدم، احساس خفگی میکردم. برای ذره ای اکسیژن دست و پا میزدم و مدام دستم را به گلویم میبردم. مدام آن را ماساژ میدادم تا شاید بتوانم ذره اکسیژن را وارد ریههایم بکنم؛ اما امان از ذرهای اکسیژن! صدای تارا، تارا، سپهر را میشنیدم. اما قادر به پاسخگویی نبودم. به یک باره مردی به شدت در اتاق را باز کرد و این نگاه من بود که در دو جفت چشمان قهوهای او قفل شد و نگاه پر تعجب او بود که در چشمان من قفل بود و دیگر هیچ نفهمیدم و دنیا برایم تیره و تار شد. شاید آخرین آرزویم هم برایم برآورده شده بود و وقت وداع از مرد زندگیام بود؛ اما نه من هنوز مادرم را ندیدم، پدرم را هم، هه! پدر؟! نه! بهتر است بگویم آن مرد، نامرد را هم ندیدم و دنیا برایم تمام شد. چه پایان تلخی یا شاید هم چه تلخی بی پایانی.
آرام چشمهایم را باز میکنم. میخواهم دست راستم را بلند کنم؛ اما گویی وزنهای سنگین بر روی آن قرار دادند. قصد بلند کردن دست چپم را میکنم؛ اما آن دستم هم توسط کسی احاطه شده است. سرم را به سمت راست بر میگردانم. با موهای به رنگ شب سپهرام، تنها مردم روبرو میشوم. آرام نامش را صدا میزنم؛ اما غرق در خواب است و صدای من را نمیشنود. بیخیال او میشوم. سرم را به سمت چپ حرکت میدهم. با صورت علیرضایی رو روبرو میشوم که خستگی و بیقراری در آن بیداد میکند؛ من او را بعد از شش سال نمیخواستم، من کسی از آن خانوادهام را نمیخواستم! ناخواسته جیغ زدم و تنها یک چیز در ذهنم حرکت میکرد و آن هم یک سفر! از صدای جیغهایم سپهر به یک بارِ از خواب بیدار شد.
– جانم؟َ آروم باش! تارا آروم. ببین! من پیشتم، ببین!
– تارا آبجی! آروم باش. نگام کن!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ماه رمان | دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.