دانلود داستان به توان تاوان برای کامپیوتر و اندروید
…* دانلود داستان به توان تاوان *…
—-✿❀ نویسنده: Ara «هستی همتی» ❀✿—- —-✿❀ ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی ❀✿—- —-✿❀ تعداد صفحات: 36 ❀✿—- —-✿❀ خلاصه ❀✿—-
گرمای دستانت به یکباره یخ زده و شیرینی حضورت را در هالهای از تاریکی غرق کرد، اما مگر تو همان نیستی که جانم را به تا ابد ماندن قسم داده بودی؟
چرا اینگونه مرا در پس شومترین حقایق رها میسازی و اصرار به خوراندن باورهایی به افکارم داری که چشمانم را بر رویشان بستهام..
#عاشقانهای از جنس علاقهای خواهرانه مقابل مهری برادرانه…
—-✿❀ مقدمه ❀✿—-
نگاه خیره و متعجبشان
زوم چشمان خیس از اشکم
و رفتارهای به دور از پذیرش عقلی است
که گویا از من سر میزند
و زمزمههایشان
چه آزار دهنده است
که حکم میکنند
رهایش کنم
و بیپرده قضاوتهایشان را بر زبان میرانند…
پرودگار دانای من!
تو خود آگاهتری
به هرآنچه میگذرد
و به سیاهی خیمه زده بر قلب کوچکم
که در رقابت با تاریکیِ بیانتهای شب
پیروزِ آوردگاه گشته…
بهتر از خویش حال خرابم را میدانی
و بغض تلخی را
که گلوی گرفتهام را میآزارد
چه کنم…
وقتی نمیتوانم به سادگی از کنارش بگذرم
و حتی
رد انگشتانش در پس سیلیهای پی در پی
بر روی گونههایم
به هنگام به رخ کشیدن غرور جذابش
قلبم را به تپش وا میدارد
این پسر
تنها برادر
و همهی دنیای این دختر سرگشته و حیران است…
—-✿❀ بخشی از داستان به توان تاوان ❀✿—-
به آرامی و نوازشگونه، انگشتانم را مابین تارهای لخت موهای نرمش تاب دادم. صورت معصوم و ته ریشش بیش از هر زمان دیگری دلم را تکان میداد و بیآنکه بخواهم، خود را به تحسین اجزای صورتی مشغول نموده بودم که خداوندگار با به کارگیری توانایی خارقالعادهاش و صرف زمانی بیش از تصورمان، به زیبایی به تصویر کشیده بود؛ تصویری که چون تکه الماس درخشانی پرتوهای روشن خورشید را حین عبور از پیچ و واپیچهای پردهی کشیده شده به روی پنجره، به سمت خیرگی مردمکهایم بازتاب میکرد.
صورتم غرق در پهنای لبخندم شد و با ایجاد خمیدگی بر رویش، بوسهای بر پیشانی و میان چین ابروهایش نشاندم که تکان آرام پلکهایش را به همراه داشت و به تبعیت از کنار رفتنشان، دریای تیرهی نگاهش رو به روی چشمانم رقصید و امواجش مرا به بیانتهای نامعلوممان هدایت کرد.
کش و قوسی به بدن ورزیدهاش داد و دستانش کمر باریکم را محصور کردند که حس قلقلک خفیفی، وجودم را به لرزه در آورد و صدای آهنگینش کنار گوشهای سرخ شدهام در اثر گرمای ساطع شونده از بدنش، حفرهی موجود درونم را به شیرینی لبریز از تمامی احساساتی ساخت که مسکن روح درد آلودم به شمار میرفتند:
_ کوچولوی جذاب و دوستداشتنی من!
و همین جمله از «تنها مرد زندگیام» توانایی فروریختنم را داشت و مابین فوران و انفجار گاه و بیگاه ذرات تشکیل دهندهی وجودم، صورت کوچکم را به عضلههای درهم تابیدهی سینههایش فشردم و خود را اندرون قفل شدگیهای بازوان مردانهی «برادرم» پنهان ساختم؛ مردی که نفسهایم به حضورش بسته بودند و چشمانم توانایی به خواب رفتن پیش از محو شدگی در میان قوسهای کوچک صورتش را نداشتند…
پاسخ دهید!